بسم رب المهدی عج
(پ.ن اخر رو حتما بخونید)داشتم کمک بچه ها ساک هارو بند کفش میزدم که یکی پرسید:- ببخشید مشکوه رو دید؟!-- خودم هستم،فاطمه جون؟؟!(منتظر اومدنش بودم!)- شکوفه جون؟!!و با هم یک معانقه کوچیک داشتیم...درحد چند دقیقه صحبت کردیم ،گفت من میرم داخل...بازم میبینیم همو!غافل از اینکه....!موقع دادن جوایز شد!اون داخل بود و من بیرون کمک بچه ها میکردم...اس ام اس زدم:اگر شرکت میکردی حتما اول میشدی...!غافل از اینکه...!اومد بیرون...یه کوچولو صحبت کردیم...عکس گرفتیم...کمکمون کرد واسه ردیف کردن شماره های قرعه کشی...غافل از اینکه...!رفت داخل...موقع قرعه کشی کربلا بود...گفتم زهرا من میرم داخل...بعد از اینکه اقای فخری شماره رو در اورد و به مجری داد و چنـــــــــــد دقیقه(که واس من قده چند ساعت بود) معطل شدن گفت:شماره 444نمیدونستم کجا نشسته!وقتی داشت میرفت روی سن از پشت حدس زدم شبیهشه!وقتی رفت روی سن صورتش معلوم نبود!اما تا دیدم فهمیدم خودشه!وقتی میکروفن رو گرفت و گفت فاطمه... هستم!یه لحظه دلم میخواست بپرم توی بغلش و گریه کنم...بعد دو دقیقه حرف زدن!اومد نشست...من اومدم بیرون و اس ام اس زدم:دعام نکنی سوسک میشی!اومد بیرون...کاش میتونستم مثل الان تو بغلش گریه کنم!نمیدونم صدای قلبمو شنید یا نه ولی...!اگر میدونستم اقا طلبیدتش حتما بیشتر باهاش میبودم...چقدر دوست داشتنی بود...پ.ن 4 دست خط قشنگشه و یادگاریی که برام نوشت...غافل از اینکه از همون اول که وارد شد..و دیدمش... طلبیده شده بود کربلا...فاطمه سادات...پ.ن 1:
همایش اگر هیچی نداشت یه خوبی داشت! دیدن دوستای خوبه قدیمی و پیدا کردن دوستای خوبه جدید!
کاش دوستای خوبه دیگه هم میومدن...هم بچه هایی که دلم واسشون خیلی تنگ شده هم اونهایی که مشتاق دیدارشونم...
پ.ن 2:
بهترین همایش زندگیم بود و فاطمه از بهترین دوستام...پ.م 3:
فاطمه یه چیز بگم بهت؟!پ.ن 4:
دست خط و یادگاری فاطمه
پ.ن 5:
عکسارو توی یک صفحه جدید باز کنید بزرگ میشن!
پ.ن 6:
فاطمه همه بچه هارو دعا کن...همه جا!منو بیشتر!پ.ن 9:
دوستان صحبت یا حرف یا پیامتون با فاطمه خانم! رو خصوصی بفرمایید ایشون میخونن
(خواستید عمومی بگید هم مساله ای نیست...باز هم ایشون میخونن!)